سلام همسفر....
شب است و سکوت، غربت و تنهایی
خیالم تو را در سر می پروراند
و چشمانم همیشه تو را
در شبکه ی بارانی اش به خاطر دارند
اگر چه سالهاست که دیگر
در من قرار و آرامی نیست
اما شبها بی قرارترم
ساعت ها و گاه حتی تا دمیدن صبح
زیر نور مهتاب قدم می زنم
بی آنکه کوچکترین توجهی
به دنیای اطرافم داشته باشم
مرم شهر در خوابند،
مردم رفتند و پنجره ها را بستند
و اما من...
واما من تنهاترین موجود شهر
بی آرام مانده ام
سعی دارم خود و احساس دردناکی
که روحم را می آزارد گم کنم
اما نتوانستم، به خانه برگشتم
پنجره ی اتاقم را گشودم
و از میان تارهای عنکبوتی شکل
مسیر آسمان را در پیش گرفتم
و درهمین هنگام به یاد آوردم
که سرانجام ترانه های عشق را
در کوچه های غربت زمزمه کردم
آری من بی تو آهنگ رفتن را سرودم
وآن روز چقدر زود رسید
روزی که دریای ساکت چشم به خشم آمد
و دشت وسیع گونه هایم
از گلبوته های اشک پر شد
و آوای غریبی ام تا دل سنگ سفر کرد
غروب بود، زیرا لحظه ای که افق مغرب
قلب خون گرفته اش را
به معرض تماشای جهانیان قرار می دهد
و غروب رنگ غم می گیرد
خاطرات با تمام تلخی و شیرینیشان
به جلوه گری می پردازند
اگر در این لحظه قطره ی اشکی
بر روی گونه هایت پدید آمد
آنگاه تمام وجودم را در پهناور غم احساس کن
و پیکرم را زیر خروارهای خاک
مطمئن باش من هم
تو را در میان شقایق های دشت غمگین دلم
عاشفانه احساس خواهم کرد،
البته اگر در باغ پر از گل تو
جایی برای سفره ی عشق باقی بگذاری
روز دیدن تو شاید آخرین لحظه ی زندگی من باشد...
پس با تمام وجود و احساس درونی ام می گویم
با من بمان...
با قطرات اشکم می گویم
فراموشم نکن...
و با عشق می گویم
دوستت دارم...
خوشحال می شم نظرتون رو بخونم