loading...
واما عشق...
nole بازدید : 81 جمعه 27 خرداد 1390 نظرات (0)

یادم آمد , هان ,

داشتم می گفتم , آن شب نیز

سورت سرمای دی بیدادها می کرد .

و چه سرمایی , چه سرمایی !

باد برف و سوز و وحشتناک

لیک , خوش بختانه آخر , سرپناهی یافتم جایی

گر چه بیرون تیره بود و سرد , هم چون ترس,

قهوه خانه گرم و روشن بود , هم چون شرم ...

همگنان را خون گرمی بود .

قهوه خانه گرم و روشن , مرد نقال آتشین پیغام

راستی کانون گرمی بود .

مرد نقال -آن صدایش گرم , نایش گرم ,

آن سکوتش ساکت و گیرا

و دمش , چونان حدیث آشنایش گرم-

راه می رفت و سخن می گفت .

چوب دستی منتشا مانند در دستش ,

مست شور و گرم گفتن بود

صحنه ی میدانک خود را

تند و گاه آرام می پیمود .

همگنان خاموش ,

گرد بر گردش , به کردار صدف بر گرد مروارید ,

پای تاسر گوش

-"هفت خوان را زاد سرومرد ,

یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد

آن هریوه ی خوب و پاک آیین - روایت کرد ;

خوان هشتم را

من روایت می کنم اکنون ,....

من که نامم ماث "

هم چنان می رفت و می آمد.

هم چنان می گفت و می گفت و قدم می زد

"قصه است این , قصه , آری قصه ی درد است

شعر نیست .

این عیار مهر و کین مرد و نامرد است

بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست

هیچ -هم چون پوچ - عالی نیست

این گلیم تیره بختی هاست

خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها,

روکش تابوت تختی هاست ..."

اندکی استاد و خامش ماند

پس هماوای خروش خشم,

با صدایی مرتعش , لحنی رجز مانند و دردآلود ,

خواند : آه ,

دیگر اکنون آن , عماد تکیه و امید ایرانشهر ,

شیر مرد عرصه ی ناوردهای هول ,

پور زال زر , جهان پهلو ,

آن خداوند و سوار رخش بی مانند ,

آن که هرگز -چون کلید گنج مروارید -

گم نمی شد از لبش لبخند ,

خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان ,

خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند

آری اکنون شیر ایران شهر

تهمتن گرد سجستانی

کوه کوهان , مرد مردستان

رستم دستان ,

در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ,

کشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر ,

چاه غدر ناجوان مردان

چاه پستان ,چاه بی دردان ,

چاه چونان ژرفی و پهنایش , بی شرمیش ناباور

و غم انگیز و شگفت آور ,

آری اکنون تهمتن با رخش غیرت مند ,

در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان, گم بود

پهلوان هفت خوان , اکنون

طعمه ی دام و دهان خوان هشتم بود

و می اندیشید

که نبایستی بگوید , هیچ

بس که بی شرمانه و پست است این تزویر .

چشم را باید ببندد, تا نبینید , هیچ ...

بعد چندی که گشودش چشم

رخش خود را دید

بس که خونش رفته بود از تن ,

بس که زهر زخم ها کاریش

گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید .

او از تن خود - بس بتر از رخش -

بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .

رخش را می دید و می پایید .

رخش , آن طاق عزیز , آن تای بی همتا

رخش رخشنده

با هزاران یادهای روشن و زنده ...

گفت در دل : " رخش ! طفلک رخش !

آه ! "

این نخستین بار شاید بود

کان کلید گنج مروارید او گم شد .

ناگهان انگار

بر لب آن چاه

سایه ای را دید

او شغاد , آن نابرادر بود

که درون چه نگه می کرد و می خندید

و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید ...

باز چشم او به رخش افتاد -اما ... وای !

دید ,رخش زیبا , رخش غیرت مند

رخش بی مانند ,

با هزارش یادبود خوب , خوابیده است

آن چنان که راستی گویی

آن هزاران یاد بود خوب را در خواب می دیده است ....

بعد از آن تا مدتی , تا دیر ,

یال و رویش را

هی نوازش کرد ,هی بویید , هی بوسید ,

رو به یال و چشم او مالید ...

مرد نقال از صدایش ضجه می بارید

و نگاهش مثل خنجر بود :

"و نشست آرام , یال رخش در دستش ,

باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم

جنگ بود این یا شکار ؟ آیا

میزبانی بود یا تزویر ؟

قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست

که شغاد نابرادر را بدوزد - هم چنان که دوخت -

با کمان و تیر

بر درختی که به زیرش ایستاده بود ,

و بر آن بر تکیه داده بود

و درون چه نگه می کرد

قصه می گوید

این برایش سخت آسان بود و ساده بود

هم چنان که می توانست او , اگر می خواست ,

کان کمند شصت خم خویش بگشاید

و بیندازد به بالا , بر درختی , گیره ای , سنگی

و فراز آید

ور بپرسی راست , گویم راست

قصه بی شک راست می گوید .

می توانست او , اگر می خواست .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 1,273